سیدمصطفی محقق داماد:علم نه مسلمان است و نه کافر!
سیدمصطفی محقق داماد:علم نه مسلمان است و نه کافر!

دانانیوز: «قم در زمان مرحوم آیت‌الله بروجردی واقعاً قمِ آکادمیک بود. قم یک شهر کاملا تحصیلی بود، نه شهر مقدس‌بازی و مقدس‌مآبی! هیچ طلبه‌ای در شب‌های هفته در حرم حضرت معصومه (س) دیده نمی‌شد. همه طلاب می‌بایست شب‌ها مشغول مطالعه مباحثی می‌شدند که صبح فراگرفته بودند. مدرسه فیضیه، شب‌ها سکوت مطلق بود و همه طلاب مشغول تحصیل بودند. فقط شب‌های جمعه، طلاب برای زیارت به حرم مشرف می‌شدند.»

به گزارش دانانیوز به نقل از ایسنا، راهروهای فرهنگستان علوم، مملو از اتاق‌های کوچکِ متعددی است که در کنار درب ورودی هر یک از آنها نام یکی از چهره‌های سر شناس ایران در حوزه‌های مختلف علم و دانش، فرهنگ، سیاست، فلسفه و … نقش بسته است.

مجتهد، فیلسوف، حقوقدان، عضو پیوسته و رییس گروه مطالعات اسلامی فرهنگستان علوم ایران، عضو هیات امنای فرهنگستان‌های کشور، عضو هیات امنای سازمان اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران، استاد حوزه علمیه قم، استاد بازنشسته و مدیر گروه پیشین گروه حقوق دانشگاه شهید بهشتی، تنها بخشی از یک عمر تلاش و افتخارات استادی است که تحصیل و تدریس در حوزه و دانشگاه را همزمان تجربه کرده است.

در هفتمین گفت‌وگو از مجموعه «گفت‌وگو با چهره‌ها»، برای گفتگو با آیت‌الله دکتر «سیدمصطفی محقق احمدآبادی» معروف به «محقق داماد» به فرهنگستان علوم رفتیم و با این استاد حوزه و دانشگاه به گفت‌وگو نشستیم که شرح کامل این مصاحبه تفصیلی در زیر می‌آید:

« سال ۱۳۲۴ خورشیدی در شهر قم و در یک خانواده کاملاً روحانی متولد و بزرگ شدم. پدرم، سیدمحمد محقق داماد، فقیه نامداری بود که در زمان خودش استاد شناخته‌شده‌ای بود و فُضلای جویای درس فقه و اصول، پای درس ایشان می‌نشستند. مادرم نیز دختر مرحوم آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی بود که موسس حوزه علمیه قم بودند.

زمانی که به‌دنیا آمدم، ۲۴ سال از تاسیس حوزه علمیه قم می‌گذشت. پدرم را «محقق داماد» می‌خواندند، به دلیل این‌که داماد موسس حوزه علمیه بود و از این جهت معروف به محقق داماد شده بود. پدرم فقیه بود و دو دایی‌ام نیز هر دو روحانی، فقیه و فیلسوف بودند. برادر بزرگ‌ترم که سه سال از من بزرگ‌تر بود نیز همین راه را رفته بود. تمام بیت ما، خاله‌زاده‌های من همه فقیه بودند و من در چنین خانواده‌ای متولد شدم.

به قول سعدی:

همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

تخریب مدارس جدید و فاجعه «جهل مقدس»

در آن زمان، بچه‌ها در مکتب‌خانه‌ها درس می‌خواندند و ملاباجی‌ها (پیرزنان معلم قرآن) یا پیرمردان آموزگار قرآن، نوشتن و خواندن و … را به بچه‌ها می‌آموختند. در این مکتب‌خانه‌ها خبری از میز و صندلی نبود و ساعت درسی مشخصی هم نداشت. اما من دوره دبستان را در دبستان اسلامی گذراندم. مرحوم «حاج شیخ عباس اسلامی» در سراسر کشور، مدرسه‌های جدید تاسیس کرده بود. منظور از مدرسه‌های جدید، این بود که به شکل مکتب‌خانه نبود و میز، صندلی، تخته سیاه و … داشت. زنگ مدرسه زده می‌شد، صف بسته می‌شد و … این‌ها همه جدید بود.

حدود ۲۰ تا ۲۵ سال قبل از رسیدن ما به سن مدرسه، مدرسه‌های جدید عنوان تجدد داشتند و در آن زمان نقطه منفی برای مردمان متدین بود! شخصی به نام «ملاحسین رشدیه» که سبک این مدارس را از کشورهای دیگر فرا گرفته بود، این نوع مدرسه‌ها را در ایران رواج داد. اما هرجا که این مدارس را ساخته بود، مردم متدین به تحریک ملاخانه‌ها، می‌ریختند و مدارس را خراب می‌کردند!

من تاریخ این ماجرا را در یکی از کتاب‌های خود به نام «فاجعه جهل مقدس» نوشته‌ام. این مدارس را در همه شهرها مثل تبریز، مشهد، تهران، اصفهان و … خراب می‌کردند. اما مرحوم ملاحسین خسته و مایوس نمی‌شد:

آن‌که در راه طلب خسته نگردد هرگز پای پر آبله بادیه‌پیمای من است

از روزهایی که قم یک شهر آکادمیک بود؛ نه شهر مقدس‌بازی و مقدس‌مآبی/علم نه مسلمان است و نه کافر!

مرحوم ملاحسین رشدیه در انتهای عمرش به قم آمده بود و در پناه فقیه و مرجع تقلید شهر و مؤسس حوزه علمیه که همان جَد من بود، مدرسه‌ای تاسیس و ایشان نیز آن را تأیید کرده بود و دیگر کسی آن مدرسه را خراب نکرد.

ما این نسل را گذرانده بودیم، ولی بازهم در زمان ما دختران به مکتب‌خانه می‌رفتند و مدرسه‌های دخترانه در قم تأسیس نشده بود. مثلاً خواهر من نزد ملاباجی درس می‌خواند، اما من و برادرم به مدرسه می‌رفتیم. کتاب‌های دبستان آن روز، بسیار فاضلانه و عالمانه بود. گلستان سعدی در کتاب‌ها داشتیم که من از آن زمان، قسمت‌های زیادی از گلستان سعدی را در حفظ دارم.

بعد از کلاس ششم که خواندن و نوشتن یاد گرفته بودیم، هر کسی که به دبیرستان می‌رفت، می‌گفتند تحصیلات جدیده دارد. تحصیلات جدیده برای کسانی بود که بعد از کلاس ششم به دبیرستان می‌رفتند ولی من راه طلبگی را در پیش گرفتم.

آن زمان این‌طور نبود که همه شناسنامه داشته باشند و البته شناسنامه گرفتن هم اجباری نبود. مرحوم پدرم برای من و برادرم شناسنامه نگرفت و می‌گفت: اگر شناسنامه بگیرم، شما را به نظام اجباری (سربازی) می‌برند. البته کسانی می‌توانستند در امتحان ششم ابتدایی شرکت کنند که شناسنامه داشته باشند و در اداره فرهنگ آن زمان (آموزش و پرورش فعلی) امتحان گرفته می‌شد. بنابراین امتحان ششم ابتدایی را از ما نگرفتند و من و برادرم نوروز ۱۳۳۶ از دبستان بیرون آمدیم.

ورود به حوزه علمیه و ادامه مسیر پیشینیان

از کلاس ششم که از مدرسه بیرون آمدیم، راه ما روشن بود و یک راه بیشتر وجود نداشت: «ره چنان رو که رهروان رفتند» و ما نیز راهی را رفتیم که دیگرانِ قبل از ما و پیشینیان ما رفته بودند.

***قم در زمان مرحوم آیت‌الله بروجردی واقعاً قم آکادمیک بود. قم یک شهر کاملا تحصیلی بود، نه شهر مقدس‌بازی و مقدس‌مآبی! حوزه علمیه قم زمان آیت‌الله بروجردی از لحاظ جدیت تحصیل، شرایط بسیار عجیبی داشت. مرحوم آیت‌الله بروجردی با مداخله‌های سیاسی آن زمان موافق نبود و حتی با حضور افرادی مثل «نواب صفوی» که برای فعالیت سیاسی به قم می‌آمدند موافق نبودند؛ چون فدائیان اسلام می‌آمدند و طلاب را برای مشارکت در فعالیت‌های سیاسی تحریک می‌کردند و این اقدامات داشت به (کیفیت آموزش و تحصیل) در مدرسه فیضیه و حوزه علمیه ضربه می‌زد. مرحوم آیت‌الله بروجردی معقتد بودند که طلبه باید در مدت کوتاهی بتواند تبدیل به مجتهد، حکیم و فیلسوف شود و حوزه علمیه جای فعالیت سیاسی برای طلاب نیست و وظیفه طلبه، درس خواندن است؛ برای همین اجازه حضور فدائیان اسلام را در حوزه علمیه قم ندادند.در روزهای نخستین طلبگی در قم باید استادی را انتخاب می‌کردیم که به ما درس بدهد. این کلاس‌ها شلوغ نبود مثلاً یک معلم، دو تا سه شاگرد طلبه داشت. من هم به راهنمایی برادر بزرگترم، معلمی را برای خودم انتخاب کردم و شروع به درس گرفتن کردیم.

واقعیت این است که زندگی آن‌روز ما در کمال سختی از نظر مضیقه مالی بود. ولی زندگی همه همین‌گونه بود و اکثر مردم فقیر بودند و در تمام شهر قم جز چند تاجر معروف، بقیه یا کسبه بودند یا علما و طلاب. طلاب همه مستمند و فقیر بودند و با کمال قناعت و مناعت زندگی می‌کردند. بنابراین از نداری و بی‌چیزی ناراحت نبودیم و چندان نگران این مسئله هم نبودیم؛ چون ما مستثنی نبودیم و دیگران نیز همین‌گونه بودند.

در آن دوره تحصیلی، پیش از شروع کتاب «جامع ‌المقدمات»، کتابی به نام «نصاب الصبیان» بود. من توصیه می‌کنم این کتاب را ورق بزنید و ببینید. این کتاب مربوط به قرن هفتم هجری و سروده «ابونصر فراهی» است و در حقیقت، یک دوره لغت‌نامه عربی است که در آن لغات عربی به شعر درآمده است. البته فقط لغت‌نامه نیست و بلکه یک دایره‌المعارف جامع است و همه چیز در این کتاب آمده است.

تمام اوزان عروضی را ما در این کتاب یاد می‌گرفتیم. یعنی هر بابی را با یکی از اوزان عروضی با یک وزن تمام می‌کرد و هر باب بر وزن یکی از اوزان عروضی سمرقندی بود. در آن سن و سال، بعد از چند وقت تمام این کلمه‌ها را از حفظ می‌شدیم.

در آن سال‌ها ما لغت‌های جالبی را یاد می‌گرفتیم. مثلاً چندی قبل در یکی از سخنرانی‌هایم در مورد فرهنگ، گفتم کلمه «فرهنگ» در ادبیات ما از قرن هفتم است. به دلیل این‌که ابونصر فراهی در یکی از اشعارش می‌گوید: «ذکی است زیرک ونحریر وحبر دانشمند- ادیب مر ادب‌آموز دان، ادب فرهنگ». اساتید حاضر تعجب کردند و گفتند بله چنین لغتی در ادبیات ما وجود داشته است.

ما در آن دوره همچنین در قالب شعر، تاریخ، نام زوجات پیامبر، خلفای بنی‌عباس و نام‌های قراء … را یاد می‌گرفتیم و طلبه‌ای که این کتاب را می‌خواند، بعد از مدتی به اندازه نیاز لغت عربی بلد بود. این‌طور یاد می‌دادند و بعد از مدتی ما هم لغت، هم تاریخ، هم ادبیات، هم ابواب عروضی سمرقندی بلد بودیم.

بعد از این مرحله تازه وارد یادگیری کتاب «جامع‌المقدمات» (مجموعه‌ای از پانزده کتاب که در سال‌های ابتدایی در حوزه‌های علمیه تدریس می‌شد) می‌شدیم. اول از «امثله»، «شرح امثله»، کتاب‌های بزرگان دانش صرف و نحو شروع می‌کردیم؛ بعد که صرف را تمام می‌کردیم، نحو را شروع می‌کردیم و چند کتاب می‌خواندیم، مانند عوامل ملا محسن، هدایه، صمدیه شیخ بهایی. این کتاب‌ها را که تمام می‌کردیم، به خودمان می‌بالیدیم که جامع ‌المقدمات را تمام کردیم.

بعد از آن «سیوطی» می‌خواندیم. سیوطی مولفش جلال‌الدین سیوطی است و شرح الفیه ابن مالک است. الفیه ابن‌مالک یعنی هزاره ابن‌مالک. وی در هزار بیت، همه ادبیات صرف و نحو عربی را به شعر درآورده است. چندین شرح بر آن نوشته شده که یکی از آن ابن‌عقیل است و یکی دیگر سیوطی است که در زمان ما باید شرح جلال‌الدین سیوطی را می‌خواندیم. این که تمام می‌شد، کتاب «مغنی اللبیب عن کتب الاعاریب» را می‌خواندیم. یعنی «بی‌نیازکننده هر خردمندی از هر کتاب اعرابی». این کتاب چندین باب داشت باب اول درحروف بود یعنی به ترتیب الفبا بود. مثلاً همزه در کجاها به کار می‌رود و چند جور الف داریم و الی آخر.

یادم می‌آید در دوران طلبگی چون در خانواده بودیم، همه چیز برای ما از سوی پدر و مادر فراهم بود. برای همین خیلی زود موفق شدم که این دوره را تمام کنم. ادبیات را خواندم و به «شرح لمعه» رسیدم؛ این کتاب را مردی بسیار دانا و استاد سابقه‌دار به نام «شیخ محمد تقی ستوده اراکی» درس می‌داد.

فقه و اصول و منطق را هم خواندم و بعد از آن به «رسائل و مکاسب» وسپس «کفایه» رسیدم و آن‌ها را نزد مراجع تقلید فعلی از جمله مرحوم آیت‌الله سلطانی طباطبائی و آیت‌الله سبحانی و آیت‌الله فاضل لنکرانی ، آیت‌الله نوری همدانی خواندم و به درس خارج رفتم. درس خارج دیگر کتاب مشخصی ندارد و استادها باید کتاب‌های متعددی را بخوانند و خودشان درس بدهند. این دوره همزمان با ازدواج من با دختر استادم، مرحوم میزا هاشم آملی بود. ایشان در آن سال‌ها تازه از نجف به حوزه علمیه قم آمده بودند و من در کلاس‌های درس ایشان شرکت می‌کردم.

همان‌طور که اشاره کردم، همه خانواده من فقیه بودند و جَدم نیز موسس حوزه علمیه قم بود و سطح توقعات از من بسیار بالا بود. از پدرم حساب می‌بردم و مراقب بودم ایشان ناراحت نشود و همیشه دیگران به من تذکر می‌دادند که این طور لباس نپوش، این‌طور کفش نپوش، این کار را نکن، در فلان جلسه شرکت نکن! به همین خاطر، توقع از من خیلی زیاد بود و در حوزه همه می‌گفتند: پسر آقای داماد است. هیچ‌وقت یک خنده بی‌جا یا یک کار بی‌ادبانه انجام نمی‌دادم و یک وقار خاصی بر ما مستولی بود؛ فقط هم به ملاحظه خانوادگی. از طرفی هم مشهور بودم که طلبه درسخوانی هستم. در حوزه، هر طلبه‌ای که می‌خواست ماهیانه ( کمک هزینه تحصیلی) بگیرد، امتحان می‌داد. امتحان شرح لمعه و قوانین که دادم، نمره بالا گرفتم و مرحوم آیت‌الله بروجردی در آن زمان ۱۰تومان به من جایزه داد که مبلغ کمی نبود. وقتی برای جایزه گرفتن نزد ایشان شرف‌یاب شدیم همه رتبه اولی‌ها با هم بودیم. یکی از اساتید من را معرفی کرد که فرزند فلانی است. ایشان این بیت را خواندند: «بابه اقتدی عدی فی الکرم / و من یشابه ابه فما ظلم» (این شعر در تعریف شاعر از فرزند حاتم طایی «عدی» سروده شده و به این معنی است که «عدی به پدر خویش (حاتم) اقتدا کرده است و هر کس شبیه پدر خود باشد، ستم نکرده است.» مقصود این است که کار بی‌جایی نکرده است). »